.

.

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 739
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

فال حافظ


طنز:( فرشته ی دنباله دار)

شبی بود که اصلابه محفل خوشی دوستی دعوت شده بودم. با ورود به لابی یا"پذیرایی"، اول از زرق وبرق ساختمان "بنکویت هال"خیلی شگفت زده شدم. تاخواستم واردسالن شوم وجایی برای نشستن بیابم، دریکی ازگوشه های پذیرایی که به سالن می انجامید با یک دسته مردانی برخوردم که یکی ازآشنایان دیرین من هم میان شان دیده میشد. حسب معمول با آن که باهمه حاضران نمی شناختم، احوالپرسی کردم. آشنای قدیمم "بدرو" مشهوربه "بلبل هزارداستان" که معلوم بود سخنران اصلی دسته است، دست به اشاره بلند کرد وگفت:

"خو، آغا بیا که دوستاره برت مارفی کنم"،

 نخست به دوسوی خود نگاه کرد، بعد گفت،

" خو...، باش که ازکی وازکجا شروع کنم"، ولی بلافاصله تصمیم اش تغییرکرد، خلاف انتظاراول خودم رامعرفی کرد.

نامم راگرفت،"فلانی...جان، صنفی صنف هشت ما...درست گفتم!(روبه من کرده ازمن تایید خواست) گفتم، کاملا درست است. باز ادامه داد، ازتیمکی های پیش لیسه آریانا وعایشه درانی، (تکان خوردم)، کشته وبسته ی چند تا دخترای مکتب که طرفش حتا سیلام نمی کدن". گرمی در وجود خود احساس کردم، حتما که رنگم کمی سرخ شده بود. اینرا بخود نگرفتم  و آنرا افتخارنوجوانی پنداشته، خنده سردادم. و"بدرو" آشنای قدیمم ادامه داد:

آه راستی، ایره نگو وختی که ده گرمیای تموزبغل دریای (کابل) بین شاد وشمشیره (شاه دوشمشیره) وپل باغ عمومی تا وبالا میدوید وازگرمی جانش داغ میآمد، کتابای خوده یک بغل خشکه دریا میماند وازسرپل شاد وشمشیره ده دریا "دایف" میکد وکد بچای خورد وریزه که تنبانای پف کدگی داشتن، ده دریای "لوش پر" کابل، مسابقه میداد. وختی که از"او" می برآمد سرخوده شانه زده، تر وتازه  می شد وبازبین آریانا وعایشه درانی سرگردان بود، گاهی ای دختر وگاهی او دختره پیش می کشید.

 "بدرو" اینرا گفت که هیچ بخود نگرفتم وپیهم می خندیدم، می خندیدم ومی خندیدم م، ولی وقتی ازناکامی ام ده کانکورصنف هشت یاد کرد، راستش که سرم خوش نخورد. باخودگفتم، ای یک کارناجوانیس دگه، حالی که او روز وروزگارتیرشده وآرام آرام داریم هرکدام صاحب نواسه می شویم، چه ازکامیابی ها وناکامی های مکتب، عشق، عاشقی ونوجوانی به رخ یکدیگرخود بکشیم. باز بین خودما "امومکتب خوانده گی های ما ده اینجه چی کدن که مکتب ناخوانده گی های ما ازاوپس مانده باشن". قسمی که می بینم اکثریت ما  دریک کشتی بی قطب نما سوار وسرگردان هستیم. اولادهای پدران دو زنه وچندزنه. اکثریت باظاهرروشنفکرانه ولی درون پرعقده، به یک سرموی به جنگ ایستاده، چشم براه یک بهانه تا پوز وچانه یکدیگرخودرابپرانه. حال بایک دریشی پوشیدن درمجالس ومحافل که نمیشه آدم تغییرکند ودگران را درآن خورد وخمیر بسازد.

به هرحال، وقتی گپ های "بدرو" درمعرفی من پایان یافت، حضورهمه تعظیم کرده، چندباردست به سینه بردم تا برسم اخلاقی وطن حسابی ارادت نشان داده باشم. برخی به اشاره سروبرخی به اشاره چشم وابرو پاسخ دادند وبرخ دگرهم بی آن که حتی دست ازجیب پتلون برون کشیده باشند، تنهاباتکان سرپاسخ دادند(های – هوازدوینگ، وتس اپ؟) که چندان بخودنگرفتم. راستی اینان چند تا نوجوانی بودند که معلوم بودهنوزبه این ظرافت های ظاهری پیشامد وطنی مصاب نشده اند.بهرحال "بدرو" مشهوربه "بلبل هزارداستان" به معرفی دگران پرداخت:

ازراست بچپ به ترتیب ایستاده هرکدام راباتمام القاب، نشانها، کارها وکارنامه هایشان معرفی کرد. بازهم بهرکدام بنوبه سرتعظیم فرودآوردم، دست به سینه بردم. تانوبت معرفی شخصی فرارسید که ازدورنمایان بودعاجزو مجذوب دنیای خوداست، خلاف دگران هردودستش افتاده، کف وانگشتانش بهم پیوسته میان انجام بالایی پتلونش، قرارداشت. دراین حال "بدرو" اول یک پخ زد ودستش راسوی این شخص برد وبازخندید وخندید وخندید...تا سرانجام بااشاره دست بسوی مخاطبش گفت:

... خودگه حالی نوبت مارفی ... ای آغاس...، آدم خان:

"...آدم خان ازامو دوستای خوب ماس که ازخوبی زیاد نه تنهاآدم کامل که حتا یک فرشته س وفقط ده وجود خود یک دمب (دم) کم داره". آه، فقط یک دمب، گپ ازای قراراس که ده ای دنیا اول خو آدم خوب کم پیدامیشه ودوم آدم بی عیب. اصل گپ سرازی بود که آدم خان ایقدرآدم خوب اس که دوستا اززیادی خوبیایش میگن،...چرس تونمیکشی، شراب تونمیخوری، زنبازی  وبچه بازی تونمیکنی، قمارتونمیزنی، کازینوتونمیری، انقلابی وکمونیست تونشدی،جهاد تو نکدی دگه کل صفات خوب آدمی ده تواس، یگانه چیزی که کم داری فقط دمبت اس.آه، فقط اگه یک دمبک میداشتی فرشته ی روی زمین توبودی. ده نقاشی دیدی دگه که فرشته هاره  بازی وختا کد بال، پر ویگان وخت حتا کد"دمب" نشان میتن .

خوب من هم بخاطرمصلحت که "گوسفند سیاه" تلقی نشده باشم، بهمراهی دگران حسابی خندیدم. ولی همزمان اندیشیدم که من هنوزعکس فرشته ی دم دارندیده ام. مگرحیوان وپرنده ی دم دار وتنها عکس شیطان دم دار را. نگاهم بسوی دیگران جلب شد که هنوزهمه غرق خنده بودند، ولی تنها آدم خان بود که بازهم ازعاجزی آه به جگرنکشید، باجم وجورکردن کرتی وپیراهن و نکتایی ناگهان ازحلقه ناپدیدشد.

 بارفتن ...آدم خان بقیه حاضران دسته هم تک تک ناپدید شدند ویکی دوتای باقی مانده هم گفتند، "بریم برون هوا تازه کنیم" وبدینسان گرد همآیی بهم خورد ودسته ازهم پاشید.

قصد ورود به سالن محفل داشتم که درگوشه ی دیگرپذیرایی نگاهم به دوسالخورده مردی افتاد که سرگردان به چشم می خوردند، وقتی به آنها نزدیک شدم، شنیدم که ازهرکس می پرسند:

" بیادرا...وخت نمازخفتن شده نشده، اینجه جای نماز خاندن اس یا نیس". به چهار دور وبرخودنگاه کردم، سالخورده مرد دگری بچشم خورد که زیر زینه ی مارپیچی که بسالن عروس می انجامید، نمازمیخواند. دوسه نوجوانی درآن نزدیکی به سالخورده مردان سرگردان بااشاره دست همان جا رانشان دادند. مردان روبه جوانک ها کرده، پرسیدند:

 "...خدام جایش پاک اس یا نیس؟"

 بچه ها شانه بالاانداخته راه شانراپیش گرفته، چیزی نگفتند. یکی ازآن سالخورده مردان خطاب به دیگری گفت:

 "...بلا ده پس جای پاک و ناپاک، لاکن صدای ساز میآیه".

 پیش از ورود به سالن، اول وارد تشناب شدم، دیدم ...آدم خان جلوآیینه ی بزرگ تشناب ایستاده، شیردهن دستشوراباتندی بازگذاشته، دست ودهان می شوید وموهای سراش رامی آراید. معلوم بود خاطرش خیلی آرام است وسرهمه حرفهای بیهوده حسابی آب اضافی گرده ومثانه ریخته  و آهنگی راباریتم ریزش آب از شیردهن دستشو زمزمه میکند:

...بیاشب های مهتاب اس، توای ماه یگانه، مکن دیگربهانه، وای بهانه ....

بادیدنم تبسمی برلبانش سبزشد، بلافاصله دست به شیردهن برد، آنراباخونسردی خلاف حرکت عقربه ساعت چرخاند. ریزش آب متوقف شد. گفت:

"توام اینجه استی؟"

 شانه بالاانداخته گفتم، که میبنی وباز پرسید.

"چراکد دگرا نرفتی؟"

کجا؟

" ده پارکینگ لات (پارک موترها)"!

چرا باید میرفتم؟

"تا توام سرته خوب گرم میکدی"!

نوشته ی :آصف بره کی

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: جمعه 2 فروردين 1392برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید! در این وبلاگ - اشعار.داستان ها.طرح های ادبی خودم وهم چنان گزیده اشعار.داستان ها.طنزها.طرح های ادبی وسایرگزیده های ادبی وهنری دیگران به نشر می رسد.

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to f.fekrat.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com